برای تو

شعر عاشقانه

برای تو

شعر عاشقانه

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد 

خواهان کسی باش که خواهان تو باشد 

  

باید این شعر رو با طلا نوشت  

نمیدونم شاعرش کیه  

 از دوستان  هرکسی که میدونه لطفا بهم بگه  

چه میخواهی در این دنیای فانی

به پایان میرسد این زندگانی 

 اگر معشوقه ات مال تو باشد

و یا دنیا ز اموال تو باشد 

چه سودت عمر دنیای نداری

مجال لحظه ای شادی نداری 

خوشا آن دم که آسان پرکشیدن

شراب آسمانی سر کشیدن 

دلا اینک بیا از غم رها شو

رضا بر داده و لطف خدا شو

از چه دل دلتنگی ، دلم ؟ از دیوار ؟

از فاصله ای بر سر   ما شد آوار؟ 

 

باید دلکم ز غصه پرهیز کنی

نظری به زخم ویرانی پائیز کنی 

 

پائیز اگر از غصه ی یارش این شد 

دندان به جگر گرفت و فروردین شد 

 

ظلمتِ شب اگرت تاریک است

دل قوی دار سحر نزدیک است 

 

دلم میخواد بهت بگم  بدون هیچ مقدمه

یه آسمون دوسِت دارم چه فایده ، بازم کمه 

 

دلم پیش از این سالها مرده بود

نه هرگز کسی غصه اش خورده بود

 

تو ناجی شدی ، چون مسیحا دمی

ز عشقت زدی بر دلم ،مرهمی

 

دلم زنده شد از پس سالها

چگونه کنم شکرت اینک ، خدا

 

شدی عشق من با تمام وجود

برایم همین هدیه ای کم نبود

 

ندیدم دلم ،پیش من نیست نیست

به تو دلربایم دهم نمره بیست

 

نمیدانم اینک کجایی عزیز

ولی اشک غم را به پای جدائی نریز

 

تورا خیر دهد از جوانی ،خدا

تورا جان من هرچه زودتر بیا 

 

من اینک کنج تنهایی نشستم

بیادت،گرچه هیچم ، هرچه هستم  

 

به یاد قصه های با تو بودن

سکوت لحظه های سرسپردن  

 

بجز از عاشقی با من نگفتی

بدون شب بخیرمن ، نخفتی  

 

بیا با من اینک همسفر باش

بیا قدری از این هم خوبتر باش 

 

 

بیا با کوله بار عشق و مستی

برونم کن از این خلوت پرستی  

 

بیا با عاشقی افسانه ای ساز

پروبالم بشو تا مرز پرواز  

 

بگفتم چون که دل بر تو سپردم

فقط زودتر بیا تا من نمردم  

 

زیادت رفته آن لحظه که گفتم

بیا پیشم بمان ، گفتی شنوفتم  

 

بیا از مرگ من اینک حذر کن

کمی تعجیل عشق در این سفر کن  

 

نمیدانم که تقدیرم چه باشد

دعا کن آخرین شعر ، این نباشد 

 

دیدگان کرکسان آشفته میکاود  مرا 

گر نیایی عاقبت یک لقمه میساز مرا 

دیده ی دیوانه ام مست تماشای تو است 

این جنون همراه جان یکباره میبازد مرا 

 

باز میخواهم تورا یادی کنم

 شعرگویم وز طرب شادی کنم 

 

شعر من بوی شقایق میدهد

خبر از همه دلهای عاشق میدهد 

 

گر حقیقت را   زآن پیدا کنی

رمز شعرم را به خود معنا کنی 

 

شعر میگویم که پیدایت کنم

یکه و تنها به دل جایت کنم  

 

  کی توانم عشق تو حاشا کنم  

اسم تو در بوق و در کرنا کنم

 

ای پرنده نقطه ی اوجت منم

گر که دریایی ، بدان موجت منم 

 

درد من تلخ است و گفتن تلخ تر

در دلم هستی نه اما در نظر 

 

نمیدانم چه کردی با درونم

هنوز هم عاشقی غرق جنونم 

 

نگفتم بر دلم یک رهگذر باش

بیا قدری ز حالم با خبر باش 

 

من فدای تو شوم منظور چیست ؟

عشق من از این حقیقت دور نیست 

 

الف لام و دوتا  " ه " شور و مستی ست

 تمام عشق من این  چهار حرفی ست 

 

 

 

احساسمو نمیدونی ، از توی چشمات میخونم

هرچی بگم دوست دارم،نه نمیفهمی،میدونم